بیراهه
گمگشته، راه یافتم... شتابان به سویش دویدم...مبادا گم کنم این ناکجا را! سایه ی سنگین غم هایش هنوز روی شانه هایم است و من هر روز آن را همچون کوله باری به هرسو بر دوش میکشم آری، این من بودم که سنگِ درد هایش رابیش از پیش بر سینه میکوفتم بلکه روزنه ای از پنجره ی قلبم بر او باز شود اما مثل همیشه، انگار بی فایده بود … آنگاه من ماندم و یک دنیا سکوت 90/2/25 آه ای بانوی آفتاب ای بانوی آب و آیینه آه ای دخت مصطفی ای صاحب چادر خاکی آه ای دختر سیلی خورده ی رسول خدا ای یاس پهلو شکسته ی علی فاطمه...تو را که گویند فاطمه ای... از تو مهربان تر نیافتند این نامردان بی غیرت؟!! چه بد فرصت را غنیمت شمردند تا به رویاهای پوچ دیرینه شان دست یابند این گرگ صفتان درنده خو لحظه ای حتی درنگ نکردند برای تخت خلافت بسیار گشتند اما غیر تو کسی را نیافتند که برایشان بیشتر مادری کرده باشد بسیار گشتند اما غیر از علی کسی را نیافتد که برایشان بیشتر برادری کرده باشد کاش دست آن بی غیرتان از ازل قطع شده بود تا مادرم را اینگونه به نظاره نَایستم کاش هیچگاه زنده نبودم و وصف آن لحظه ننگین را به اندازه تمام سال های عمرم نمیشنیدم کاش آنگاه که مهدی را با تمامی وجود صدا زدی آنجا بود و این گرگ صفتان را به سزای اعمالشان میرساند کاش مهدی آنجا بود تا دست این نمک خورده گان و نمکدان شکانده ها را قطع میکرد کاش همیشه منتظر نمیماندم تا انتقام سیلی ات را بگیرم... کاش نبودم تا حزن این دنیا را که بعد از تو مدام چنگ به سینه ام میزند، تحمل کنم علی را ببین که چگونه میان کوچه ها میبرند؟.... علی را ببین که با چشمانش با تو حرف میزند...ببین نگاه معصومانه کودکان به توست بانو! دیدی محسن تحمل دیدن دردهایت را نداشت؟...مردمان بی غیرت دنیا را دید و نخواست چشم به این دنیا بگشاید...چشم باز نکرده فروبست، لب نگشوده خاموش شد تا درد مادر را بیش از این بینا نباشد . . . . . بانو! چرا از پهلوی شکسته ات بوی یاس می آید؟ چرا اینگونه قد خمیده شده ای؟ علی تاب دیدار این لحظات را ندارد کاش چشمانش را ببندد...کاش تمامی این دقایق نفرین شده تنها یک خواب باشد... بانو! صورتت را بپوشان که علی کبودی یاسش را نبیند درد را تحمل کن که علی بعد از تو چه درد ها تحمل خواهد کرد کمی بیشتر با او بمان بانو... بعد از تو و پدرت چه برسر این خاندان می آید؟ چرا اینقدر برای لحظه ی ملاقات پدر بی تابی میکنی؟ ببین شیر مردی را دست بسته میان کوچه ها میکِشند و می برند ای گل پرپر علی! حال که عزم رفتن داری، چاهی که بعد از تو گوش شنوایی می شود برای شنیدن دردهایش را پیدا کن... به او بیاموز که بعد تو چگونه سنگ صبور علی و فرزندانش باشد...بگو که تو بر علی صدبار باوفاتر از این مردم هستی...بگو که با دوری علی از دنیا خون نگرید...دم به دم فریاد کند درد های این شیرمرد را در گوش زمان و آدم هایش...که مبادا فراموش کنند لحظه ی رفتنت به آب یاد آور باش با حسین و اهل خیمه اش مهربان باشد...و دریغ نکند... یاد آورش باش که مهریه ی زهرا بوده ست . . . . . آری!...زینب را تو خوب پروراندی...مادرِ پدرِ خود! او را توان دیدن روی سیلی خورده ی مادر نیست...چگونه پهلوی شکسته ات را ببیند و هیچ نگوید؟ بعد از تو چگونه تاب دیدار فرق شکافته ی پدر را داشته باشد؟ جام زهری را که به حسن نوشاندند چگونه تحمل کند؟ سر بریده ی برادر را بالای نیزه ببیند و خون نگرید؟!... رقیه همچون تو سیلی میخورد علی اصغر شش ماهه را ببین که چگونه گهواره اش را با خون زیبا کرده...آسمان نیز تاب این غم را ندارد خون شش ماهه را در آغوش می کشد مبادا این نامردان بی صفت بی حرمتی کنند به این مقدس مادر کجایی که دنیا به دور از چشم تو و علی، مدام بی وفایی میکند به خاندان رسول خدا 90/2/16
سلام گلــم.... به سر مـنزل رسـیدن را بیامـوز مجالی تنگ و راهی دور در پیش بــه پـاهـایـت دویـدن را بیـاموز جهان بی عشق خاکی سرد و مُردست به قـلـب خود تپیدن را بـیـامـوز جهان جولانگهی دیرینه زیباست به چشمت خوب دیدن را بیاموز! بانو! بانو! بانو! بانو! بانو! بانو! بانو! لاله جهانگرد نگاهم را به دیوارها دواندم خدایا! چه میبینم؟ هر کدامشان بامن سخنی دارند ...زمزمه ها بی اختیار در گوشم میپیچد... آنها چه میگویند؟ "تمام وصیت گل این بود که خار نباشیم" من اما همیشه خار بودم و هستم... دیری ست گوش شنوایم را از دست داده ام...چشمان بصیرم خاموش شده میشنوم...میبینم...درک اما نمیکنم... داد دلم در می آید! تا کی میخواهی ادامه دهی این ها را؟ من : (مثل همیشه جوابی ندارم جز ( دست خودم نیست...ای دل! نمی توانم … پ.ن: تمام وصیت گل این بود که خار نباشیم...
+ بانو! مهدی را دوباره صدا بزن...این بار بلند تر از لحظه ی پیشین.... که اینجا پیروانتان را همچون شما به خاک و خون میکشند...
++ شاید او صدای مادر را بشنود و آنگاه پایان همه ی این دردها باشد
این ترم ادبیات دارم...گاهی استاد برامون شعر های جالبی میخونه...اینم یکی از اون شعرهاییه که دوسش دارم اما نمیدونم شاعرش کیه! حالا نمیدونم شمام به اندازه من از خوندنش لذت میبرید یا نه...
از خــود رهــیـدن را بیـامــوز
شما که تاجی از یاس بر سر دارید
و صدای قدمهایتان را با نم نم باران تنظیم میکنید
این روزها کجا هستید؟
شما که در قلبتان صندوقچه ای دارید
که رمزش را خداوند در گوشتان گفته است
این روزها با صندوقچه آبی رنگتان کجا هستید؟
شما که از پهلویتان شکوفه های انار می شکوفد
و از حرف های شبانه تان زخم ها خوب می شود
این روزها کجا هستید؟
شما که بچه ها در دامن سپیدتان بازی میکنند و بزرگتر ها به نام شما قسم میخورند
شما که نام های بسیاری دارید
و همه شما را به نام کوچکتان می شناسند
این روزها کجا هستید؟
هوا سرد است
آیا خودتان را پوشانده اید؟
باران می بارد
آیا سرپناهی دارید؟
اگر بیدارید به سلام من جواب بدهید
اگر بخواب رفته اید
نشانی خوابتان را بگویید
تا بیاییم و رویتان را خوب بپوشانیم!
Design By : Night Melody |