سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیراهه

...

سنگی در چاه انداختم  

چقدر دلم برای اون 40 عاقل تنگ شده بود
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: دلا ....... هم عالمی دارد!

نوشته شده در شنبه 89/12/21ساعت 9:51 عصر توسط قاصدک نظرات () |

سلام علی خیر الانام...

 

مثل هر بار برای تو نوشتم:

دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟


و ای کاش که این جمعه بیایی!


دل من تاب ندارد،


همه گویند به انگشت اشاره،


"مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟"


تو کجایی...؟تو کجایی...؟




و تو انگار به قلبم بنویسی:


که چرا هیچ نگویند


مگر این رهبر دلسوز، طرفدار ندارد، که غریب است؟!


و عجیب است


که پس از قرن و هزاره


هنوزم که هنوز است


دو چشمش


به راه است


و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش


زیاد است


که گویند


به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!


و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد!


تو خودت! مدعی دوستی و مهر شدیدی!


که به هر شعر جدیدی،


ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟


تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟؟!


باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت،


ز هدایت،


ز محبت،


ز غمخوارگی و مهر و عطوفت



تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟!


چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟!


چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟!


چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟!


چه کسی راه به روی تو گشوده؟!




چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد،


چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...


و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی کجایی!؟


و ای کاش بیایی!




هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی ...


هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی.


خواهش نفس شده یار و خدایت،


و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت،


و به آفاق نبردند صدایت،


و غریب است امامت.

.
.
.
من که هستم،


تو کجایی؟؟!


تو خودت! کاش بیایی


به خودت کاش بیایی…



نوشته شده در شنبه 89/12/7ساعت 2:40 عصر توسط قاصدک نظرات () |

گاه بی آنکه بخواهیم

دلی می شکنیم

گاه بی آنکه بدانیم

همه میفهمند که دردی داریم

گاه بی آنکه بگوییم

همه را ز خود میرانیم

گاه بی آنکه بگرییم

اشک میریزیم

گاه بی آنکه بشکنیم

از درون خردیم

گاه برای یک نگاه پر مهر

سالها منتظر می مانیم

گاه عاشق بودن را

فراموش میکنیم

گاه مهربانی را

مسخره میدانیم

گاه فراموش میکنیم

غنچه ای زیر پایمان له شده است

گاه به خاطر می آریم

که دیروز غمی در دلمان می خفته است

گاه برای آنکه به آسمان بنگریم

سر به گریبان میکنیم

گاه برای یک اسکناس

جان میدهیم

میدانم...

 همین حرفهای تکراری را

بی خیال گوش میدهیم و بعد

فراموش میکنیم

کاش میشد

قدری بیشتر بنگریم


نوشته شده در شنبه 89/11/16ساعت 2:56 عصر توسط قاصدک نظرات () |

آسمان شب

به آسمان چشم می دوزم

به تک درختی تنها که درست در قلب باغچه لانه کرده

به سرمای بی رحمی که بر بدن عریان و ملتمسش تازیانه است...

به آسمان چشم می دوزم

آسمانی که آبی نیست

گویا چادر سیاهش را بر سر آرامش این شهر کشیده، لالایی می خواند آرام

و زمزمه ی سکوتش گوش زمان را کَر می کند اینبار...

به آسمان چشم می دوزم

ناگاه چشم هایم بی پلک می شود از تَعددشان

24/10/89


نوشته شده در پنج شنبه 89/11/7ساعت 2:45 صبح توسط قاصدک نظرات () |

یک عمر از این شاخه به آن شاخه پریده ام

نه پشیمانم، نه خسته 

...

هنوز درخت های بی شماری می شناسم

که شاخسارشان،

ابدیت را تداعی می کنند!


نوشته شده در یکشنبه 89/10/5ساعت 11:35 عصر توسط قاصدک نظرات () |

Design By : Night Melody