سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیراهه

 

اتل متل یه بابا
نحیف و زار و خسته
رو صورت بابا جون
چین و چروک نشسته

ببین چقدر ساکته
ساکت و آسمونی
آخه تو جوونی هاش
خیلی بوده نورانی

یکی یکیِّ دوستاش
شهید میشن تو جبهه
اونو تنها میذارن
با یک عالمه غصه

نیگا چقدر پیر شده
بابای مهربونم
باباتَر شده انگار
اونم حالا، حالا که
خیلی خیلی جوونم

دوستاشو گاهی وقتا
می بینه تو فیلم و عکسا
بغض می کنه، ساکته
هیچی نمیگه بابا...
 

یه بار شنیدم می گفت
همه ی اونا بی وفان
همونایی که نِشَستَن
توی بهشت الان!

دوست ندارم ببینم
بغضو توی نگات
الهی همیشه بخندی
لبخند باشه رو لبهات

غصه نخور بابا جون
آقا قول داده بیاد
درست میشه زمونه
درست میشن مشکلات

غصه ی بابای من
این دوره و زمونه س
این دنیا و مَردمش
هزار درد و بهونه س

چرا حروم خدا
به راحتی حلال شد؟
چرا آخه اون خانوم
راحت بی حیا شد؟

آخه اون آقا خوبه
غیرتش کجا رفته؟
همسایه ی کناریش
شب؛ گرسنه می خوابه

اون دختر رو نگاه کن
ببین تو ظاهرش رو!
فردا میشه یه مادر
فردا میشه یه الگو

اون پسرا رو ببین
ببین چطور میخندن
با اون دخترایی که
پیش خودشون نشوندن

فردای روزگار، ما
به اینا می خوایم بگیم مــَــرد
می خوان بشن یه بابا
باید باشن با غیرت

برو ازش بپرس که
مرد تویی یا فرزاد؟
همون آقا فرزادی که
چشم واسه ناموسش داد...

حرف حساب می زنی اما. . .
عیب نداره بابا جون
ما هم خدایی داریم
دلمون به این خوشه
ما هم آقایی داریم

آقای مهربونم
زخماش مرهم نداره
اما میاد زودِ زود
روی زخم دل ما
مرهم میشه دوباره...

  

  

پ.ن: آقا فرزاد فروزش و علی خلیلی و مردونگیشون رو که یادتون نرفته؟ هوم؟!.. چند روز دیگه میشه سالگرد جوون مردی و معرفتشون، میشه سالگرد نهی از منکرشون که با خون خوشرنگ خودشون پای سند این واجب رو امضا کردن.
خدا کنه به این زودیا از ذهنامون پاک نشده باشن که اگه شده با یه سرچ کوچولو تو اینترنت؛ همه چیز یادمون میاد و تازگی این زخم رو حس میکنیم...
پ.ن: راستی من و تو چقدر دنباله روِ این مسیریم؟

پ.ن: این شعر رو پارسال نوشتم، که بعد از چند روز اون حادثه پیش اومد و با افتخار به شعرم اضافه شد . . . باید ببخشید، میدونم که به لطافت و زیبایی شعرای ابوالفضل سپهر نیست اما به خاطر فضای احساسیش خیلی دوسش دارم.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/4ساعت 12:2 صبح توسط قاصدک نظرات () |

دلم که میگیرد... می آیم و بر مزارت آب میریزم

سنگ کوچکی برمیدارم و آرام به سنگ قبرت میکوبم، که حضورم را احساس کنی...

بالای سرت دعا میخوانم و فاتحه. حرف میزنم حرف های نگفته

چشمانم را می بندم، رازها دارم با تو

کاش این بار بغض و سکوتم شکسته شود...

من و تو خوب میدانیم که نمی آیم بر مزارت، بلکه مزارم را می آورم کنار تویی که؛ شنیده ام تا ابد جاودانی.

آن سنگ کوچک را بر می دارم و بر قلب سنگ شده ی خودم میکوبم. بر بغض و سکوتی که گویی سالهاست سنگ شده... تنها به این امید که شاید این بار بشکند!

می کوبم تا حس کنم حضورت را و این که در محضر خدا هستم

بالای سر تو دعا میخوانم و فاتحه.. فاتحه برای خودم.

فاتحه ی خودم را میخوانم که دل در گرو این وادی پوچ دارم و دستانم کوتاه از آخرت است

چشمانم را می بندم و آرام زمزمه میکنم: شاید همین روزها، معجزه ای اتفاق بیوفتد

شهید گمنام

پ.ن: عکس مربوط به مزار مطهر شهید گمنام؛ پایگاه چهارم شکاری.محوطه مسجد خاتم الانبیا


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/23ساعت 5:47 عصر توسط قاصدک نظرات () |

Design By : Night Melody