سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیراهه

کربلا را عشق،عالمگیر کرد

قلبهای خسته را تسخیر کرد  

قصه عدل علی و کینه ها 

زوزه های خصم را، شبگیر کرد

انتقام دیگری در راه بود

تشنگان را تشنه کامی سیر کرد 

چون شنید از بلبلان سوز عطش

رو به سوی کوچه ی تقدیر کرد 

عکس چشمانش،دل از دریا ربود 

با تبسم،آب را تحقیر کرد 

مشک از جانش مهم تر گشته بود 

دستها را طعمه ی شمشیر کرد

 

یا ابا عبدالله


نوشته شده در دوشنبه 89/9/22ساعت 9:54 عصر توسط قاصدک نظرات () |

در غروب پاییز دلم

تکیه بر بام بلند آسمان

چوب می زد چشم هایی

تک درخت شوقم را

           .

           .

           .

آری؛ تهی است!

دشت زیبایم، از آن

سرو قامتِ همیشه استوار

که روزی بساط آرزوهایت

در سایه اش گسترده بود

89/9/1

دشت


نوشته شده در یکشنبه 89/9/7ساعت 9:24 عصر توسط قاصدک نظرات () |

باران زده

 

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پائیز نسپرده‌ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم
اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

 

اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم
گواهی بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده‌ایم

دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/20ساعت 4:40 صبح توسط قاصدک نظرات () |

چند هفته پیش داشتم واسه یه سفر آماده میشدم که به ذهنم رسید: اگه این سفر از اون نوعی بود که دیگه راه برگشت نداره، آماده هستم یا نه؟!!

 بعد رفتم سراغ کوله پشتی معنویاتم و حسابی زیر و روش کردم. دیدم یه چیزایی واسه سفر کم و کسر دارم!

رفتم تو فکر...آخه اونایی که جاشون تو کوله ام خالی بود رو نمیشه با پول تهیه کرد

با خودم گفتم، کاش من اون چیزی رو که واسه تهیه اینا لازمه؛ داشتم و اینجوری گرفتار این دنیا نمی شدم.

یاد حرف اون بنده خدایی افتادم که یه روز بهم گفت: "ای کاش همه ما آدمها؛ میدونستیم چند روز تو این مسافرخونه مهمونیم،

اونوقت دیگه شاید کسی کوله اش خالی نبود و همه با کوله ی پُر از سوغاتی های قشنگ اینجا رو ترک میکردن".

درسته! این دنیا وسوسه برانگیزه.....

اما همه اینو خوب میدونیم که هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ بالاخره یه روز برمیگردم خونه اولم

++ فکر کنم هنوزم نتونستم همشونو تهیه کنم. ای کاش... :(


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/6ساعت 4:29 عصر توسط قاصدک نظرات () |

هم قدم آفتاب میشوی و بر شبنم صبح زندگی ام میتابی

من بی هیچ گلایه ای حضورت را در میان لحظه های رنگین کمانی ام می پذیرم

هر جا که باشی سر بر آستانت گذاشته، دستان پر مهرت را میفشارم

و دنباله رو گام های بلندت میشوم.

گه گاه که سایه ی سنگینش را بر سرم می افکند

سراغم را از کسانی میگیری که نباید...

با دوستانم، در ستیزی سخت او را شکست میدهی

مثل همیشه در غمم شریک میشوی و دلیل شادی هایم هستی.

فکر اینکه روزی نبودت را حس کنم؛ ترس بر همه وجودم می افکند...

به راستی اگر نبودی               !

این روزها حتی سوسوی گرمای وجودت را محتاجم

24/7/89


نوشته شده در شنبه 89/8/1ساعت 5:41 عصر توسط قاصدک نظرات () |

   1   2      >
Design By : Night Melody