بیراهه
من همان هستم که روزی بر زمین ماند و کسی او را ندید... گاه وجود قاصدکی ام را باد حرکت می داد.. گاه طعنه ی این و آن مرا تلنگری بود... اما دیشب که نمِ باران بر وجود خاکی ام نشست.. کم کم زندگی را حس کردم... و لمس لطافتش را... پ.ن: سلام چشمانم را به آب سپردم تنها به امید روزی که آب آنها را به دست تو رساند آنگاه می نشینم برابرت و شروع می کنم تعریف می کنم از بدیِ نبودن هایت و از خوبیِ بودن هایت... دیگر می شوم خودِ خودم! آنکه تا امروز نبودم... دیگر فیلم بازی نمی کنم چون تو هستی... دیگر دروغ نم گویم! به خودم، به تو، به همه چون تو هستی دیگر لبخند های تلخ زورکی نمی زنم چون تو هستی دیگر دلم، قلبم، چشمانم، ذهنم تو را بهانه نمی کنند چون تو هستی دیگر در خلوت، چشمانم احساسشان را جلوه نمی دهند چون تو هستی دیگر... و همه ی دیگر های دیگر... دیگرهایی که الان هستند اما اگر تو باشی آنها هیچگاه نخواهند بود پ.ن: اللهم عجل لولیک الفرج ... و من که چشمانم هنوز انتظار آن لحظه را می کشد... آیینه خواهی شد آیینه ای به وسعت جهان و بیکرانی، که در آن منعکس است امروزهایم را با تو قدم خواهم زد... دستانت همچون دست های خیس باران طراوت زندگی را در چشمانم می نشاند و نگاهم جویبار زلالی خواهد شد که در هر قطره اش یک آسمان متبلور است دستانم بهاری شده راه، قدم های من را خوب می شناسد و شب . . . پ.ن: شب، قدم های مرا خوب می شناسد و ماه...
من همان قاصدکی هستم که سالهاست دست به دست می چرخد و دعاهای شما را به آسمان می بَرَد تا شاید خبری بیاید، شاید اجابت شود آن دعاها... نمیدانم!
Design By : Night Melody |