سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیراهه

تنها، وقتی که تو دوباره

با مَرکب خیال به ذهنم سفر میکنی

نیمه شب وجودم پُر میشود از سایه ی اشک های خاطره انگیز تو

همیشه این حس را در من نادیده گرفتی...

چون من خواهان این نبودم که مرا بیشتر وبیشتر بشناسی

آیا هنوز هم به خاطر داری؟

وقتی با من درد دل میکردی صندوقچه ام را باز میکردم

تا دردهای دلت را که به من میسپاری

بدون اینکه کسی پی ببرد

منظم، درون صندوقچه ام میچیدم شان

تا اگر روزی پشیمان شدی

آنها را دوباره به ترتیب به تو بازگردانم

خاطرت هست روزی را که

بازستاندی آن دردها

آن خاطرات تلخ وشیرین را

و من پافشاری کردم که نه     اینها را از من نگیر!

اما تو بیرحمانه صندوقچه ام را ربودی

قلبم خالی ماند از همه چیز

از تو      از او      از دیگری .....

همه ی آنهایی که دیگران به من سپرده بودند

من ماندم و روزی که می آیند

و همانند تو، بله خودِ تو!

از من طلب دردها

طلب خاطره هایشان را دارند...

تو آنها را از من گرفتی تا به دیگری بسپاری

اما آیا به دیگری اطمینان داری؟

من خوب میشناسمش

صندوقچه را که کمی زیر و رو کنی

خاطرات و دردهایش را

در میان خاطرات دیگران می یابی

دست به دعا باش

تا دیگری بویی از این ماجرا نبرد

فقط تو باشی و صندوقچه ای پر از .....

مهربانیت گرچه کم است

و من نومیدوار از عشقی که همیشه درونت میلرزید

بیش از پیش مراقبش باش

......


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5ساعت 5:55 عصر توسط قاصدک نظرات () |

Design By : Night Melody