سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیراهه

امروز تو را دیدم

دست در دست باران

باورهایتان را باهم تقسیم می کردید

و من از پشت پرچین شقایق

تنها این لحظه در ذهن ثبت می کردم که...

 .

 .

 .

چشم من بود یا ابر بهار؟ نمی دانم...

آن سوی پرچین تو بودی و خودت

این سوی پرچین من بودم و نگاه پرسش گَرَم.

آن سو عشق تقسیم می کردند

این سو سهم من هیچ بود و هیچ!

چترم را آرام زمین می گذارم

می خواهم بدانم آن سوی پرچین چه می گذرد؟...

 

 

پ.ن: خوش خیال باش... زندگی کن... زنده باش... لبخند بزن... بزن.. خودت را به گمراهی. مگر بیراهه نیست اینجا؟ بگذار گم بشوی میان خودت و سکوت کن... کافیست لبخند بزنی. همین


نوشته شده در چهارشنبه 90/7/20ساعت 5:22 عصر توسط قاصدک نظرات () |

Design By : Night Melody