سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیراهه

چه حس زیبایی ست این رای دادن...  رای دادن در دوره ی بیداری اسلامی، بیداری ملت های جهان، رای دادن مدتی بعد از شنیدن توصیه های رهبرت
حرفهایی که همیشه به شکل پدرانه و دلسوز اما قاطع بیان می شود. دل ملتش را قرص می کند، بصیرت می بخشد و نیرو.. تشویق می کند و دلگرم. استقلال را جرعه جرعه بر گلو می ریزد، تا آخرین گام ایستادگی در این سنگلاخ طاقت فرسا همراهت قدم می زند و با انگشت اشاره از دور پیروزی را در افق نشانت می دهد
اگر خدای نکرده خسته شدی تلاقی نگاه مهربانش با چشمانت کافیست تا روحی دوباره در تو دمیده شود.. اصلا همین حضورش در کنارت کلی امید به موفقیت می دهد. او هرگز نمی گذارد در مقابل بیگانه ای که چشم دیدن پیشرفت تو را ندارد و بی وقفه بر طبل تو خالی  تهدیدش می کوبد؛ زانو بزنی!

کم کم که به شعبه نزدیک می شوی ناخودآگاه  تپش های قلبت، به احترام این نازنین سرزمین و یاد یک دشت لاله که سالهاست به دل دارد، مرتب و با فاصله می شود و گام هایت نیز آرام اما استوارتر
داخل حیاط می شوی آرامشی که دست خودت نیست تو را احاطه کرده. از این حضور توی دلت قند آب می شود و نتیجتاً یک لبخند بر لبت میکارد.
دانشجو باشی، رای اولی هم که باشی دیگر نور علی نور می شود
احساس مسئولیت می کنی... حس ورود به عرصه ی آدم بزرگها ...حس اولین نظر برای امری مهم که در خوب و بدش شریک هستی... احساس رقم زدن سرنوشت خودت و کشوری که فقط مال توست نه از آنِ دستان کثیف و شیطانی

چند لحظه بعد انگشت جوهری ات را بر جای سفید اثر انگشت فشار میدهی...
چنان که هر که نداند می پندارد این چشم دشمنان است بر کاغذ که تو زیر انگشت و جوهر، آن را می فشاری! تا شاید چشم نابینایشان بینا شد و دیدند که؛ تو بودی، او بود و راستی آن یکی هم بود؛ همان امید امام را می گویم که حالا دیگر برای خودش مَـردی شده

و خلاصه اینکه پس از گذشت سالها شاهدیم هنوز هم آمریکا با این همه ادعا نتوانست هیچ غلتی بکند!

 

پ.ن: حس خوبی می دهد این رای دادن . . . حس یک قطره از اقـــیــــانــوس بودن


نوشته شده در جمعه 90/12/12ساعت 8:12 عصر توسط قاصدک نظرات () |

 

. . .از دل برود هر آنکه از دیده برفت. . .

اصلا با این جمله مشکل دارم

تو که هیچگاه در برابر دیدگانم نبوده ای

و از همان ابتدا به دل رفتی،

حالا چطور میتوانم مدعی باشم: چون به دیده نبودی

پس بر دل هم نیستی!؟

نع.. تو از همان ابتدا، برایم در دل ماندی

از همان ابتدایی که دنبال خودِ گمشده ام بودم و

با حال زار و نزار آن روزهایم، مدام این سو و آن سو سراغ از تو می گرفتم

یادت هست آن روز را که تشنه کامی ام جز اشک هیچ درمان نداشت؟

یادت هست روزگاری را که هرچه می رفتم دور می شدم و پریشان دل تر؟

حواسم کجاست؟!.. مگر می شود این چیزها از یاد تو برود؟...

درست خاطرم نیست قصه ات از کجا برایم شروع شد؛ که مرا آنطور کشاندی تا خودت

اما چقدر بر آشفته حالی ام تسلی بودی

آن روزها حتی نامت هم جرعه آبی بود بر آتش وجودم..

فرسنگ ها راه دنبال خودم دویده بودم تا به تو رسیدم

رسیدن که نه فقط نزدیک شدم

به تو که نه اما به خودم نزدیک شدم... نزدیک تر از قبل ها

اصلا به تو فکر میکنم که "خودم" فراموشم نشود!

و به تو آمدم که شاید به خودم آمده باشم

نمی دانم با دلم چه کرده ای که

هنوز هم میگویم... تا به تو رسیدن خیلی راه مانده

یا رَفیقَ مَن لا رَفیقَ لَه

پ.ن: از دل نرود همانکه بر دیده نبود


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/3ساعت 9:31 عصر توسط قاصدک نظرات () |

یک نفس با من باش

تو که از دوست خبر آوردی...

پَر کشیم از خود و نیرنگ زمان

تا به هر جا که او

دست در دست؛ به ما نزدیک است . . .

تولدِ یِه قاصدک


نوشته شده در یکشنبه 90/10/25ساعت 4:4 عصر توسط قاصدک نظرات () |

Design By : Night Melody