پيام
+
داشت به همراه خانواده ميرفت مهموني كه گوشيش زنگ خورد... بابا بود: -سلام دخترم -سلام بابايي -ميخواستم بپرسم راه افتاديد يا نه؟ (بابا اون روز كار داشت و نميتونست همراهشون باشه) -بله بابا، با دايي هستيم تازه راه افتاديم -خب، موفق باشي -ممنون (بينشون چند ثانيه سكوت شد و خواست خداحافظي كنه كه بابا با لحن شوخي گفت)

* هاتف *
90/10/25
/منم گداي فاطمه.س./
سلام منو به خدا برسون.. دختر متعجب پرسيد: -چي بابا؟! بابا دوباره تكرار كرد: -ميگم رفتي پيش خدا(سر نماز هات) سلام منو به خدا برسون...چشمي گفت و از هم خداحافظي كردن . . .
/منم گداي فاطمه.س./
اين تماس بهانه بود مثل بعضي حرفهاش..بغضش گرفت ديگر برايش عجيب نبود چون ميدانست ته دل بابا چه ميگذرد... دختر فقط فكر ميكرد . . . انتخابش سخت بود و انتخاب نكردنش سخت تر!! :-(
خادمة الشهدا
نفهميدم معنيشو؟ولي حس عجيبي داش توش...
/منم گداي فاطمه.س./
ديدي وقتي يه نفر ميخواد چيزي رو غير مستقيم به كسي يادآروي كنه (به كسايي كه به اون نفر نزديكترن) ميگه سلام منو بهش برسونيد؟.. اون بابا هم ميخواد يه جورايي از طريق دخترش يه چيزايي رو به ياد خدا بياره... شهادت---> چيزي كه آرزوي بابا بوده و هست.. چيزي كه ديگه دختر هم ازش باخبره! اما پذيرفتنش براش سخته / اوهوم خادمه جان واسه خودمم حس و حال عجيبي داره . . .