پيام
+
سلام دوستان گرامي-شب بخير///هرکس اردوي راهيان نور رفته لطف کنه اينجا داستان اولين باري که اعزام شده رو برامون تعريف کنه تا تجديد خاطرات بشه ...منتظر خاطرات زيباتون هستيم...
/منم گداي فاطمه.س./
89/12/15
ساقي رضوان
سال اول دبيرستان ميخاستم برم اما مامانم نذاشت! خيليييييييييييييييييييييييييييييييي گريه كردم! خيلييييييييييي التماس كردم نذاشت! خيلي دپرس شده بودم! يك سال گذشت و سال دوم اسم نوشتم و گفتم من ديگه نميدونم پارسال نذاشتي برم من بايددددددددددد برم!:دي ديگه سال دوم با كلي كش و قوس و اينا رفتم شكرخدا....جا نميشه همشو بنويسم كه ماجراش چطوري بوده! ولي سر سفره همين الان تجديد خاطرات كردم!:دي
گمشده-
منم بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
/منم گداي فاطمه.س./
سلام جناب گمشده/:) واسه من هنوز كامل نشده ولي بفرماييد، ميشنويم...
ساقي رضوان
اووووووووووه قاصدك! ميخاي يه پست بزن تو وبلاگت !:دي
/منم گداي فاطمه.س./
:دييييييييي توفكرش هستم...ولي اينجا قشنگتره
شعرو دلنوشته هاي من
من كه نرفتم چي؟؟
محسن - قافله شهداء
يادش بخير. سال 75 بود.... (همه ش خيلي ميشه ها... اشكال نداره؟؟ )
ساقي رضوان
پيشنهاد ميدم همه پست بزنن!:دي // مال منم سال 80 بود
/منم گداي فاطمه.س./
سلام آقا محسن. نه. عيب نداره... بفرماييد
ايميك
متاسفانه سعادت نداشتم تا بحال برم.
/منم گداي فاطمه.س./
سلام شعرودلنوشته هاي من/سلام زهرا خانوم...شماها گوش بديد...ايشالا قسمتتون هم ميشه
ايميك
ببخشيد. شرمنده سلام از بنده است.اينقدر ناراحتم که فراموشم شد.
ناموس خدا..
ما ک يبار رفتيم از رفتنمون پشيمون شديم
/منم گداي فاطمه.س./
خواهش ميكنم زهرا خانوم دشمنتون شرمنده///سلام جناب فانوس چرا؟!!!! مگه ميشه آدم بره اينجا و ....؟!!!
/منم گداي فاطمه.س./
انگار همه پشيمونن از رفتنشون! پس خودم ادامه خاطره مو ميذارم...
/منم گداي فاطمه.س./
...........
ساقي رضوان
كي گفته همه پشيمونن؟! نتيجه گيريت كشتوند منو!!!
/منم گداي فاطمه.س./
از 2 ماه مونده به عيد دلم حسابي هوايي شده بود. وقتي تو تلويزيون فيلم هاي اعزام دانشجوها رو نشون ميدادن، دلم ميگرفت و بي اختيار اشک ميريختم، دست خودم نبود. حتي خودمم تعجب کرده بودم ازين همه ابراز احساسم! چون تا اون موقع اصلا تو خط اين جور اردوها نبودم و هيچ احساسي هم نسبت بهش نداشتم.
/منم گداي فاطمه.س./
ميگفتم اينا چرا عيدشونو ميذارن ميرن جنوب؟! اونم تو اين همه خاک و هواي گرم و خستگي راه و...هيچ قشنگي هم که نداره اونجا!!! (لازم بذکر است اون موقع خيلي بچه بودما!) آخه اين سفر چه لذتي داره که از ديدو بازديد عيد و شاديهاشم براشون ارزشش بيشتره؟ (ديگه نميدوستم بابا اونجا خودش يه پا بهشته!)
/منم گداي فاطمه.س./
ساقي دقيقا منظورت چي بود؟ يعني الان من قاتلم؟! :دي
/منم گداي فاطمه.س./
..........
/منم گداي فاطمه.س./
اواسط اسفند ماه خيلي اتفاقي باهام تماس گرفتن و گفتن يه جا داريم مياي؟ منم از خدا خواسته گفتم آره ميام. با دوستان رفتيم اونجا و من فقط مات و مبهوت همه جا رو نگاه ميکردم، از اتوبوس جا ميموندم. با کسي حرف نميزدم و کلا (ناخودآگاه) از جمع جدا بودم.... خلاصه اين شد که وقتي تو پادگان مستقر شديم بچه ها نامردي نکردنو يه جشن پتوي درست و حسابي برامون گرفتن. ياد تک تک لحظاتش بخير... ايشالا قسمت همتون
/منم گداي فاطمه.س./
سلام جناب/سركار العبد...جالب بود :)
ناموس خدا..
بابا رفتيم اونجا با بچه هاي جنوب دعوامون شد اونم چ دعوايييي
/منم گداي فاطمه.س./
آخييي:( /// ئه!جناب فانوس دعوا چرا؟!
/منم گداي فاطمه.س./
خب! انگار دوستان كم لطفي ميكنن در تعريف خاطرات...ما ميذاريم رو حساب تف بر ريا و...///ما هم كم كم رفع زحمت ميكنيم....دوستان شب خوش و التماس دعاي شهادت
/منم گداي فاطمه.س./
نقطه